بالاخره آشتی

سلام عشقم

بعد از سه روز التماس کردن و از تو جوابی نگرفتم بالاخره

روز 5شنبه 25 آبان سال 91 بود اولین شب محرم ساعت 10 شب بود که حسابی بی طاقت و داغون بودم نمیدونستم باید چیکار کنم به کی التماس کنم داغون و بی قرار

ضربان قلبم یهو تند تند میزد دلواپس شدم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره بدون اینکه نگاه کنم گفتم این میثم منه

جواب دادم با ذوق زیاد همچنین عصابانی بودم نمیدونستم چی باید بهت بگم کلی بهت التماس کردم و عذر خواهی

اما قبول نکردی گفتی میمونم باهات تا نگی میثم بی معرفته،نامرده

فردا صبح حتی جوابه صبح بخیرمو ندادی خیلی ناراحت شدم اصلا حال و حوصله نداشتم سرکارم اینقده داغون و بی حوصله بودم که همکگارام متوجه شدن تا ظهر شد موقع برگشت به خونه بهت زنگ زدم گفتم نمیتونم این بی محلی هاتو تحمل کنم تمومش کن گفتی فعلا نمیتونی حرف بزنی

دلم داشت برات پر پر میزد طاقت نیاوردم غروب دوباره بهت زنگ زدم بعد از کلی صحبت و بگو مگو و عذرخواهی منو التماس کردنم همه چی بخیر گذشت

دوباره شدی مال خودم دوباره برگشتی

بدون تو دیوونه میشم هیچی نمیخوام

دوست دارم همه زندگیم


تو همه زندگیمی اینو هیچوقت فراموش نکن



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 8 آذر 1391 | 21:13 | نویسنده : فنچولک |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس